به نام خدا
روزی مردی از کنار جنگلی میگذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .
پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت:وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل بدهم ،کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .
مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره اش می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .
باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .
گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم
و البته همانطور که در پست قبلی گفتم گاه نیز برعکس باید از توجه بیش از حد به درون و به خویش پرهیز کنیم .
خانمی طوطیای خرید,اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت:«این پرنده صحبت نمیکند.» صاحب مغازه پرسید: «آیا در قفسش آینهای هست؟طوطیها عاشق آینهاند. آنها تصویرشان را در آینه میبینند و شروع به صحبت میکنند.» آن خانم یک آینه خرید و رفت.
روز بعد باز آن خانم برگشت,طوطی هنوز صحبت نمیکرد.صاحب مغازه پرسید:«نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطیها عاشق نردبان هستند.»آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد.صاحب مغازه گفت:«آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند, حرف زدنش تحسین همه را برمیانگیزد.» آن خانم با بیمیلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد, چهرهاش کاملاً تغییر کرده بود. او گفت: «طوطی مرد!»
صاحب مغازه یکه خورد و پرسید: «واقعاً متأسفم, آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟»
آن خانم پاسخ داد: «چرا!درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که مگر در آن مغازه, غذایی برای طوطیها نمیفروختند؟»
******************************